چه شبي ميگذر در دلِ پنهانِ تنور
سر ِ خورشيد شده گرمي ِ دُکانِ تنور
اين چه نوري ست تنور از نفسش روشن شد
اين چه داغي ست که آتش زده بر جانِ تنور
ديشبي را شهِ دين در حرمش مهمان بود
امشب اي واي سر او شده مهمانِ تنور
با سرش صاحب اين خانه به ناني برسد
کيسهها دوخته و سکه شده نانِ تنور
سر ِ شب روشن اگر بوده تنورش، حتماً
نيمه شب رفته سرش در دلِ سوزانِ تنور
چه بلايي سر ِ نيزه به سرش آوردند؟!
که پناه از همه آورده به دامانِ تنور
شأنِ «برداً و سلاما» ست نزولِ سر او
که فرود آمده از نِي به گلستانِ تنور
نيست مفهوم، شده حبس، به خود ميپيچد
ناله يِ بي رمق ِ قاريِ قرآنِ تنور
تا قيامت وسطِ شعله بسوزد کم ِ اوست
بيش از اينهاست در اين فاجعه تاوانِ تنور
محمد رسولي
***********************
بوي بهشت مي وزد از داخل تنور
موسي گمان كنم كه رسيده به كوه طور
شبنم كنار ساحل آتش چه مي كند؟
اين سيب سرخ داخل آتش چه مي كند؟
آتش گرفته شهپر ققنوس در تنور
نفرين آسمان و زمين باد بر تنور
نمرودها و ابرهه ها عهد بسته اند
آيينه ي تجلي حق را شكسته اند
سوزانده اند قسمتي از باغ سيب را
فهميده اند معني شيب الخضيب را
اينجا خليل راهي رضوان نمي شود
آتش در اين بلاد گلستان نمي شود
خورشيد گرگرفته درون تنور، واي
موسي سرش جدا شده دركوه طور، واي
جاي عزيز فاطمه كنج تنور نيست
مطبخ محل شأن نزول زبور نيست
ديشب تمام دشت برايش گريسته
يحيي درون طشت برايش گريسته
زخم عميق لعل لبش گريه آور است
چشمان نيمه باز شفق گونه اش تراست
رخت سياه بر تن حوا و آسيه
مريم براي فاطمه مي خواند مرثيه
كروبيان به چنگ عزا زخمه مي زنند
دور تنور حور و ملك لطمه مي زنند
افلاكيان آينه رو سينه مي زنند
با نوحه هاي مادر او سينه مي زنند
تا بين دست فاطمه خورشيد جلوه كرد
در شهر كفر مشعل توحيد جلوه كرد
زهرا نهاده دست سر زانوان خويش
قامت خميده تر شده از چند روز پيش
زهرا به ناله، شعله به پروانه مي زند
بر گيسوان سوخته اش شانه مي زند
دستي كشيد برسر گيسوش، گريه كرد
درسوگ زخم گوشه ي ابروش گريه كرد
زهرا به اشك مقنعه نمناك مي كند
خاكستر از محاسن او پاك مي كند
بر زخم دست و سينه ي زهرا زده نمك
پيشاني شكسته و لب هاي پر ترك
امشب نه آنكه ارض و سما گريه مي كند
حتي ميان عرش خدا گريه مي كند
وحيد قاسمي
***********************
اي در تنور افتاده تنها يا بُنَيَّ
دورت بگردد مادرت زهرا بُنَيَّ
من که وصيت کرده بودم با تو باشد
هر جا که رفتي زينب کبري بُنَيَّ
باور نمي کردم تو را اينجا ببينم
کنج تنور خانه ي اينها بُنَيَّ
هر قدر هم خاکستري باشد دوباره
من مي شناسم گيسوانت را بُنَيَّ
با گوشه ي اين چادر خاکي بشويم
خون لبت را با نواي يا بُنَيَّ
آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند
اي کشته ي افتاده در صحرا بُنَيَّ
شيب الخضيبت را بنازم اي عزيزم
با اين حنا شد صورتت زيبا بُنَيَّ
آبت ندادند و به حرفت خنده کردند
گفتي که باشد مادرت زهرا بُنَيَّ ؟
گفتي زن خولي برايت گريه کرده
حتي به او هم مي کنم اعطا بُنَيَّ
جواد حيدري
موضوعات مرتبط: تنور خولی
برچسبها: تنور خولی